اشعار سعید تاج محمدی

  • متولد:

از پرستار بزرگ کربلا یاری گرفتم / سعید تاج محمدی

سبز همچون سرو حتی در زمستان ایستادم
کوهم و محکم میان باد و طوفان ایستادم

بر تنم رخت سپیدی چون لباس رزم مانده
خاکریز اینجاست، جان بر کف به میدان ایستادم

خورده‌ام سوگند باید مرهم هر درد باشم
قول دادم، پای سوگندم به قرآن ایستادم

پای تخت هر مریضی پای سجاده‌ست گویا
در نماز عشق با چشمان گریان ایستادم

اشک‌هایم را نبیند هیچ‌کس، باید بخندم
من که دور از خانه، دلتنگ عزیزان ایستادم

از پرستار بزرگ کربلا یاری گرفتم
با صبوری ـ گرچه غمگین و پریشان ـ ایستادم

سرفۀ خشک و گلوی خشک و تب... لرزید پایم
زیر لب گفتم سلام ای شاه عطشان! ایستادم

جمع ما بوی شهادت می‌دهد این روز و شب‌ها
بین همکاران خود بین شهیدان ایستادم

ایستادم در دل موج بلا... دنیا بداند
تا شوم بر دفتر غم، مُهر پایان ایستادم

شاخۀ سبز دعا، رخت سپید و دیدۀ خون
من به پای مردم خود، پای ایران ایستادم

 

329 0 5

ما از شما... آری سریم؛ آری سریم، آری / سعید تاج محمدی

نسل حماسه، وارثان کربلا هستیم
نسلی که می‌گویند پایان یافت، ما هستیم

هان ای اتاق فکرها! هان ای تریبون‌ها!
ما خطِ بُطلانی بر آمال شما هستیم

با ما چهل سال است دردِ آشنایی هست
با درد خنجر خوردن از پشت، آشنا هستیم

رفتن... نبودن... سرنوشت شوم تاریکی‌ست
ما بوده‌ایم از ابتدا، تا انتها هستیم

ما از شما... آری سریم؛ آری سریم، آری
حتی اگر بر نیزه‌ها از تن جدا هستیم

در قیل‌وقال جیغ‌های رنگی عالم
با حنجر سرخ شهیدان هم‌صدا هستیم..
 

217 1 5

اگر که عاشق تو دل به دیگران بسپارد / سعید تاج محمدی

خدا کند به عذابی الیم، جان بسپارد
اگر که عاشق تو دل به دیگران بسپارد

خدا نیاورد آن روز را که این دل تنها
به غیر دست نوازشگرت عنان بسپارد

بدا به حال کسی که به سیم و زر دل خود را
دمی از این بستاند دمی به آن بسپارد
::
اگر چه عشق تهیدستی است، صاحب عالم
اراده کرده جهان را به عاشقان بسپارد 

ذلیل می شود آن کس که در جهان سر تسلیم
به هر صدای بلندی به جز اذان بسپارد
 
1015 0 5

من زبانی جز زبان عشق را باور ندارم / سعید تاج محمدی

چند وقتی هست شعر تازه ای در سر ندارم
چند بیتی تازگی ها گفته ام... از بر ندارم

یا به بودن در قفس بیش از گذشته خو گرفتم
یا دگر شوق پریدن نیست...بال و پر ندارم

دردهای کمتری دارم ولی در قحط مرهم
بغض هایی در گلویم هست...چشم تر ندارم

دور از چشم پدر، در سردی شب های غربت
تازه فهمیدم که تاب دوری از مادر ندارم
::

زندگی سخت است در غربت ولی وقتی تو هستی
با تو هر جا باشم از آن خانه ای بهتر ندارم 

هرکه هر حرفی دلش می خواهد از دنیا بگوید
من زبانی جز زبان عشق را باور ندارم
.
876 0 4.33

تمام گریه ها از دامنت لبخند برگشتند / سعید تاج محمدی

هلا دریا! چه راحت پر کند عشقت سبوها را
چه راحت می پذیری در خودت این خُرده "جو"ها را

تو را هر کس که پیدا می کند، گم می کند خود را
تمنای تو شیرین می کند این جست و جوها را

تو آن دست پراز مهر خدا در آستین هستی
که دستانت برآورده است عمری آرزوها را

تمام گریه ها از دامنت لبخند برگشتند
مصفّا می کند حال و هوایت خلق و خو ها را

اگر بازار رمّالان شهر از سکه افتاده است،
تو بر هم می زنی قول و قرار پیشگوها  را

چه نوری داده زیر سقف ایوانت نمازم را
چه شوری داده حوض صحن جمهوری وضوها را

اگر هر بار عهدم را شکستم با تو، می آیم
دلم گرم است پاسخ می دهی بی چشم و رو ها را

بگو نقاره ها را تا به سازی تازه بنوازند
که پاسخ داده حضرت بر سلامم "أدخلوها" را
 
1335 1 4.2

با حنجر سرخ شهیدان همصدا هستیم / سعید تاج محمدی

نسل شلمچه، فکه، نسل کربلا هستیم
نسلی که می گویند پایان یافت، ما هستیم

هان ای اتاق فکرها! هان ای تریبون ها!
ما خط بطلانی بر آمال شما هستیم

سی سال و اندی...؟ نه! هزاران سال خورشیدیست
با زخم خنجرخوردن از پشت آشنا هستیم

رفتن؛ نبودن؛ سرنوشت شوم تاریکیست
ما بوده ایم از ابتدا، تا انتها هستیم

ما از شما...آری سریم؛ آری "سر" یم، آری
حتی اگر بر نیزه ها از تن جدا هستیم

در قیل و قال جیغهای رنگی عالم
با حنجر سرخ شهیدان همصدا هستیم

سربازهای کوچک گهواره ها حالا
دلدادگان عشق آقاییم و تا هستیم،

دست از جناب عشق هرگز بر نمی داریم
بعد از زمانی که شما هستید، ما هستیم
879 0 4

سی سال پای قاب عکسی صبر کردن / سعید تاج محمدی

در ایام فاطمیه خبری آمد از پایان یافتن صبر مادر #شهید_جواهری و دیدارش با پیکر مطهر شهید که به تازگی تفحص شده و پس از 33 سال به دامن مادرش برگشته. غزلی را در این حال و هوا تقدیم می کنم:


کی صبر چشمان صبورت سر می آید؟
کی از پس لبخندت این غم بر می آید؟

با هر صدای کوبه ی در بعد سی سال
جان و دلت با شوق،‌ پشت در می آید

گفتی پس از صد سال هم من مطمئنم
تنها چراغ خانه ام آخر می آید!

گفتی خودش دیشب به خوابم آمد و گفت
«دارد زمان انتظارت سر می آید...»

سی سال پای قاب عکسی صبر کردن
این عشق ها تنها به یک مادر میاید
*
صبح است؛ پشت گوشی از بخش تفحص
گفتند دارد باز هم پیکر می آید

عصر است؛‌ در بخش شناسایی جوانی
با برگه ای و چشم هایی تر می آید
*
از سرو رعنای تو حالا بعد سی سال
یک پیکر، از قنداقه کوچک تر می آید

آه از صدای روضه خوان ظهر تشییع:
«اکبر به میدان می رود اصغر می آید...»
*
بخش شهیدان حرم؛ فردای آن روز
با چشم تر دارد زنی دیگر میاید...
1358 0 5